.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۶→
دیشب به مامان اینازنگ زدم وگفتم که اگه اجازه بدن می خوام با متین و نیکا وارسلان برم شمال...اونام کلی ذوق کردن وگفتن برو،حال وهوات عوض میشه!!قبل ازاینکه زنگ بزنم باخودم گفتم اگه بابابفهمه که ارسلانم می خوادبامابیاد،تیریپ غیرت برمی داره که نه ونمی خوادبری وپسرغریبه هست وازاین حرفا ولی برعکس وقتی بهش گفتم ارسلانم هست،کلی ذوق کردوگفت خب پس وقتی ارسلان جان هست خیالم ازبابت توراحته!!یعنی مامان وبابای من به ارسلانی که تاحالا یه بارم ندیدنش،بیشترازمنی که ۲۳ ساله دخترشونم اعتماد دارن!!
ازاون شبی که نیکا و متین خونه مابودن،نیکا هرروز ده باربهم زنگ میزدوسفارش می کردکه حتمابایدبرم...درنتیجه این سفریه اجباره ازطرف نیکا و متین وخونواده ام که به من تحمیل شده.مجبورم اطاعت کنم وتن به این مسافرت کذایی بدم.
نگاهی به ساعت انداختم... ۷ صبح بود!!امروزبابدبختی بیدارشدم...خواب وآلودوبی حوصله ساکم وبستم وجلوی درخونه ام منتظرموندم تا ارسلان بیاد.اون که اومدباهم سوارماشین شدیم والانم داریم میریم دنبال نیکا اینا.به پیشنهاد ارسلان قرارشده بودکه دیگه نیکا سلطان ونیاره وهمه باهمین جنسیس این گودزیلا بریم.
نگاهم ودوختم به ارسلان...بااخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...این می خوادتاآخرسفرهمین جوری میرغضب باشه؟!ازوقتی دم درخونه اش دیدمش وبعدسوارماشین شدیم تا الان ،به جزسلام حرف دیگه ای نزده!!باباحوصله ام سررفت ازبس به روبروم زل زدم...
پوفی کشیدم وروبه ارسلان گفتم:تومی خوای تاآخرسفرهمین جوری بدعُنُق باشی؟!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:آره...البته فقط باتو!!!
اخم کردم وگفتم:آخه واسه چی؟!!مگه من چیکارت کردم؟!هان؟!
پوزخندی زدوگفت:دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!
- ارسلان...من ازت معذرت می خوام...ببخشید.می دونم باهات بد حرف زدم ولی باورکن اعصابم خوردبود.توام دیگه داری زیاده روی می کنی.نزدیک دوهفته اس که باهام قهری...
- من باهات قهرنیستم...
- چرا هستی!!!تمام رفتاروحرکاتت نشون میده که باهام قهری... اگه قهرنیستی چراهروخ نگاهت میفته بهم اخم می کنی؟!چراباهام حرف نمی زنی؟!چرا؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!به خاطرکارایی که پوریا اون شب کرد؟!
- آره...به خاطرحرفات...به خاطراینکه گذاشتی اون پسره عوضی هرغلطی که دلش می
خوادبکنه!!چرا دیانا؟!چرا؟!!چرا هیچی به پوریا نگفتی؟!چراوقتی بوست کردچیزی بهش نگفتی؟!چراوقتی روی پله هابغلت کردهیچی بهش نگفتی؟!!!
ازاون شبی که نیکا و متین خونه مابودن،نیکا هرروز ده باربهم زنگ میزدوسفارش می کردکه حتمابایدبرم...درنتیجه این سفریه اجباره ازطرف نیکا و متین وخونواده ام که به من تحمیل شده.مجبورم اطاعت کنم وتن به این مسافرت کذایی بدم.
نگاهی به ساعت انداختم... ۷ صبح بود!!امروزبابدبختی بیدارشدم...خواب وآلودوبی حوصله ساکم وبستم وجلوی درخونه ام منتظرموندم تا ارسلان بیاد.اون که اومدباهم سوارماشین شدیم والانم داریم میریم دنبال نیکا اینا.به پیشنهاد ارسلان قرارشده بودکه دیگه نیکا سلطان ونیاره وهمه باهمین جنسیس این گودزیلا بریم.
نگاهم ودوختم به ارسلان...بااخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...این می خوادتاآخرسفرهمین جوری میرغضب باشه؟!ازوقتی دم درخونه اش دیدمش وبعدسوارماشین شدیم تا الان ،به جزسلام حرف دیگه ای نزده!!باباحوصله ام سررفت ازبس به روبروم زل زدم...
پوفی کشیدم وروبه ارسلان گفتم:تومی خوای تاآخرسفرهمین جوری بدعُنُق باشی؟!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:آره...البته فقط باتو!!!
اخم کردم وگفتم:آخه واسه چی؟!!مگه من چیکارت کردم؟!هان؟!
پوزخندی زدوگفت:دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!
- ارسلان...من ازت معذرت می خوام...ببخشید.می دونم باهات بد حرف زدم ولی باورکن اعصابم خوردبود.توام دیگه داری زیاده روی می کنی.نزدیک دوهفته اس که باهام قهری...
- من باهات قهرنیستم...
- چرا هستی!!!تمام رفتاروحرکاتت نشون میده که باهام قهری... اگه قهرنیستی چراهروخ نگاهت میفته بهم اخم می کنی؟!چراباهام حرف نمی زنی؟!چرا؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!به خاطرکارایی که پوریا اون شب کرد؟!
- آره...به خاطرحرفات...به خاطراینکه گذاشتی اون پسره عوضی هرغلطی که دلش می
خوادبکنه!!چرا دیانا؟!چرا؟!!چرا هیچی به پوریا نگفتی؟!چراوقتی بوست کردچیزی بهش نگفتی؟!چراوقتی روی پله هابغلت کردهیچی بهش نگفتی؟!!!
۱۸.۲k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.